نگاهی به پشت سرم کردم. هنوز دنبالم بود. از دم در هتل تا اينجا قدم به قدم دنبالم کرده بود. سعی کردم به خودم تلقين کنم که او فقط يک رهگذر است که تصادفاً مسیرش با من يکی شده است. اما اين کار هم فایده ای نداشت. نمی دانستم که او کیست. جرأت نداشتم برگردم و نگاهش کنم. تاریکی شب همه جا را فراگرفته بود. خیابان های تاریک را یکی پس از دیگری طی می کردم. هلال ماه هر از چندی از پشت ابرهای سیاه سرک می کشید. با خود گفتم از آنجا که توی این خیابان چراغی نیست، بهتره از نور ماه برای تشخیص دادن صورت آن مرد استفاده کنم. به خاطر همین وقتی ابری از جلوی ماه کنار رفت تا نور ماه برای لحظاتی شهر را روشن کند، من فرصت را غنیمت شمردم. همانجایی که بودم، ایستادم و برای لحظاتی تمام نیروی خود را در گوشهایم متمرکز کردم.
صدای پای آن ناشناس تنها صدایی بود که در سکوت وحشت انگیز شب شنیده می شد. در دل دعا می کردم که آن صدا بدون توقف به من برسد؛ از من رد شود و من خیالم راحت شود که آن مرد فقط یک رهگذر است. اما این اتفاق نیافتاد. آن مرد بعد از برداشتن چند قدم ایستاد. تپش قلبم که تا لحظه ای پیش خیلی عادی بود، در یک لحظه چنان شدت یافت که صدایش را می شنیدم. به زحمت برگشتم. دلم می خواست فریاد بزنم از من چی می خوای؟ چرا منو دنبال میکنی؟ دست از سرم بردار... اما نمی توانستم. صدا از گلویم در نمی آمد. گویا تارهای صوتی ام خشک شده بودند. هیچ کدام از عضلاتم در کنترلم نبود. نمی توانستم هیچ تکانی بخورم. ناگهان چشمم به قیافه آن مرد افتاد. اولین چیزی که در چهره اش جلب نظر می کرد، جای یک زخم زشت بود که تمام گونه راستش را طی کرده بود. چشمانش برقی عجیب داشت. برقی که ترس در دل آدم می انداخت. چند لحظه ای طول کشید تا بفهمم چرا این قدر قیافه اش برایم آشنا بود. چند روز پیش آن را دیده بودم.
آنروز آقای بلوکی ما را بیشتر از همیشه نگه داشته بود. می خواست در زمان باقی مانده، همه مطالب لازم را به ما گفته باشد. من بعد از کلاس به جای هتل به پارکی در همان نزدیکی رفتم تا کمی قدم بزنم. نزدیک یک ساعت در آن پارک رژه(!) رفتم. به قدری در افکار خودم غرق شده بودم که بدون این که متوجه شوم، چندین بار پارک را دور زدم. تنها وقتی به خود آمدم که ناگاه به یاد آوردم که حوالی ساعت هفت و نیم قرار بود آرش بیاید دنبالم تا با هم بریم شهر را بهم نشان بدهد. نیاز نبود که به ساعت مچی ام نگاه کنم. زیرا ساعتی که در وسط پارک قرار داشت، فریاد می زد”ساعت هفت و ربع”. با عجله به سمت هتل به راه افتادم. از راه کوچه پس کوچه ها می رفتم که زودتر برسم.
وقتی که از یک فرعی می گذشتم، پسری با ناتوانی جلوی پایم افتاد. تقریباً همسن خودم بود. سرتا پایش پر از خون بود. نفسش به سختی بالا می آمد. شانه اش در رفته بود و از درد می نالید. سرش شکسته بود و از آن به شدت خون می رفت. بلافاصله دستمالی از جیبم در آوردم و روی زخمش گذاشتم تا جلوی خون ریزی را بگیرم. سایه چند نفر را آن طرف کوچه دیدم. تقریباً فریاد زدم:
”کمک!... یکی کمک کنه!... یه آمبولانس خبر کنید...”
اما آن عده گویا معنی حرفهایم را نمی فهمند. بی اعتنا به جیغ و دادهای من به طرفم می آمدند. من هم چنان داشتم سر و صدا می کردم که دستی روی شانه ام قرار گرفت. قبل از این که حرکتی بکنم، دست مرا از جایم بلند کرد و... مردی که گونه راستش زخمی عمیق برداشته بود!... او با لهجه ای که داد می زد ایرانی نیست گفت:
”اینکارها به تو هیچ ربطی ندارد. اگر جانت را دوست داری همین الان از اینجا برو و خودت را قاطی نکن.”
او این را گفت و من را مانند پرِ کاهی از روی زمین بلند و به گوشه ای پرت کرد. من لحظه کوتاهی در هوا ماندم و بعد زمین سخت... با صورت به زمین خوردم و چانه ام زخمی شد. اما آن زخم به هیچ وجه قابل مقایسه با زخم های پسر بیچاره نبود. آن مرد به سمت کسانی رفت که سایه شان را دیده بودم. حالا می دیدم که آنها جوانانی بودند، شش هفت سال از من بزرگتر. گویا آن مردی که من را تهدید کرد، استاد آنها بود. وقتی به آنان رسید، به پسر اشاره کرد و به انگلیسی گفت:(من قبلاً کلاس انگلیسی رفته بودم و معنی حرف های آنها را می فهمیدم)
”ببریدش تو ساختمون و کارشو تموم کنید. ولی دختره رو نکشید اونو با خودتون بیارید. من دارم برمی گردم. ولی اگه بفهمم خراب کاری کردین بیچارتون می کنم.”
او این را گفت و رفت. آن عده هم به سراغ پسرک بیچاره رفتند و با بی رحمی او را به باد مشت و لگد گرفتند. او در همان حال که روی زمین افتاده بود خود را جمع می کرد تا از نقاط حیاتی بدنش حفاظت کند. من که با دیدن این صحنه از خشم به خود می پیچیدم، ناگهان کنترل خود را از دست دادم. به سمت آنها رفتم و در همان حال فریاد زدم:
”اونو ولش کنین... برین با یکی هم قد خودتون دعوا کنین...”
آنها برای لحظه ای دست از زدن او برداشتند و با تعجب، به من نگاه کردند. من تازه متوجه شدم که آنها (بر خلاف استادشان) فارسی بلد نیستند. ولی فرقی هم نداشت. من دیگر به آنها رسیده بودم و فرصتی برای تکرار حرفهایم نداشتم. بلافاصله نزدیک ترین آنها را هل دادم تا راهی به سوی پسرک باز کنم. اما هنوز به او نرسیده بودم که از سمت راستم یکی جلویم راهم پرید. او قبل از این که من حتی بفهمم چی شده، مشتی به صورتم زد که من را از جا بلند کرد و کمی به عقب پرتاب کرد. برای بار دوم در آن چند دقیقه پخش زمین شدم. اما این دفعه خیلی زود خودم را جمع و جور کردم. لبم پاره شده بود و خونی که از آن می آمد با آب دهانم مخلوط میشد.
صدای خنده آنها بلند شد. با تنفر بی سابقه ای به آنها خیره شدم. احساس کردم چیزی که ازش می ترسیدم، در حال اتفاق افتادن بود. قلبم به شدت می تپید. تنفسم تند شده بود. عضلاتم داشت سفت می شد. عرق سردی بر پیشانی ام نشسته بود. ناگهان صدای خنده آنها قطع شد و به جایش فریادی از درد در کوچه پیچید. آن فریاد، فریاد همان کسی بود که مرا زمین زده بود. الان به جای من، خود او بر روی زمین افتاده بود و از درد به خود می پیچید. بقیه آنها با چشمانی از حدقه در آمده چنان به من نگاه می کردند که گویا من این کار را کردم.
ولی یک لحظه صبر کنید! من واقعاً این کار را کرده بودم. من کنترل خودم را نداشتم. نیرویی من را مجبور به این کار کرده بود. همان نیرو من را به حرکت در آورد و در چند لحظه همه آن عده را خورد و خمیر کرد. نیرویی بی سابقه... نیرویی بیشتر از هر چیزی که تا به حال در خود احساس کرده بودم. من می دانستم که آن عده خیلی ورزیده اند و من به تنهایی حتی نمی توانستم از پس ضعیف ترین شان بر بیایم. اما در مقابل این نیروی عظیم و سرکش، همه آنها کمر خم کرده بودند. چند لحظه بعد آنها نالان و لنگان در حالی بدنشان درب و داغان بود، فرار کردند. وقتی که آنها رفتند من دوباره کنترل خودم را بدست آوردم. گویا هیچ وقت چنین نیرویی در من وجود نداشته. من بدون توجه به این موضوع به سمت پسرک رفتم.
بیچاره حتی موقع نفس کشیدن هم درد می کشید. نیروی باقی مانده در بدنش را در دستانش جمع کرد و به زحمت، به ساختمان خرابه ای اشاره کرد که درش چند متر آن طرفتر بود. فهمیدم که می خواهد او را به آنجا ببرم. با کلی دردسر این کار را کردم. ساختمانی بود که احتمالاً تا چند روز دیگر کاملاً تخریب می شد. زیرا بیشتر جاهای آن را تا آن موقع کاملاً با خاک یکسان کرده بودند. در میان آن خاک و سنگ ها، سیاهی لباس شخصی به راحتی قابل تشخیص بود. به رو، در میان آن خرابه خوابیده بود. نزدیکتر که رفتم، متوجه شدم که اطرافش با خون رنگین شده. از موهای بلندش معلوم بود که دختر است. همان دختری که آن عده در موردش حرف می زدند. آن قدر افکار مختلف در سرم می چرخید که فرصت نداشتم از روسری نداشتنش تعجب کنم. پسر از من خواست که او را پیش آن دختر بنشانم. همین کار را هم کردم. او دست دختر را در دست گرفت و ناگهان هر دوی آنها ناپدید شدند!؟....

نویسنده: میثاق دایر