سلام بچه ها

نوشته ی زیر رو یکی از بستگانم که پشت کنکوریه نوشته. وقتی واسه خودم خوندش واقعا لذت بردم. امیدوارم شما هم یه خورده از وقت شریفتونو واسش بذاریدو... البته اگه بیشتر از یک بار بخونیدش نکته های بیشتری رو ازش می فهمید...

سلام همدم لحظه های تنهایی ، شاید ترس ، گیجی .

باز هم آمدم تا پناه بیاورم از حرم داغ نفسهای دوستانه ای که تا عمق وجودم را می سوزاند. نمی دانم از چه می خواهم بگویم اما دستم همچنان می تازد.

گهگاه که پای چهره ی مظلوم یک ورق کاغذ می نشینم تا از صحنه ی روزگار راحتش کنم، راحتش که نمی کنم هیچ، دردی بر درد دیرینش می افزایم!

هر بار سیل برنامه ها خیره خیره لای کتابها، دفترها، کتابخانه ام به من می نگرند و تنها یک جواب برای آنها دارم... افسوس!

آمدیم معکوس اعداد را در مجموعه ی اعداد حقیقی پیدا کنیم ، خودمان در مجموعه ی غیر حقیقی نفس ها معکوس شدیم. از شوقمان نیز جذر گرفتند و غیرت ها نیز مبهم شدند.

غیرت خودم را هم می گویم، تا رفع ابهام شود. مشخص نیست راه کدام حزب را در پیش دارد.

مطمئنا حزب صراط ، ولی تا مستقیم از هر لحاظی... عاطفی یا درسی یا اجتماعی، اندکی فاصله دارد. رشته ی کلام از دستم در رفت!!

باید دید کدامین نداست یا ساده تر صداست که درونم را برونم را می خواند به ناصراط.

برنامه ها گهگاه آن چنان در مغزم شناور می شوند که دلم به حالشان می سوزد. همین که می آیم تا از غرقه شدن بازدارمشان خود نیز غرق می شوم. کاش کمی تحمل بیشتری داشتم ، می فهمیدم چه می کشند در این دریای ناخالص.

نمی دانم نوشتن چفدر کمک می کند تا این طفلی ها نفس راحتی بکشند اما می دانم کمک می کند. بالاخره از میان بد و بدتر باید بد را انتخاب کرد، کمی بیشتر تمرکز کنم...

گاهی در خودم نمی گنجم. یا از شادی و غرور و یا ذلت. نمی دانم آیا اینها هم به اسارت برنامه و ساعت های درسی درمی آیند؟! گاهی فکر می کنم شاید دیگران ماشیین باشند یا من 61 !!! به هر حال باید ساخت. متاسفانه در این سن نباید تصمیم گرفت... حالا اگر از درد به بیراهه می زنم و چشم از جهنم امروز می بندم ، شاید گرما از راه تابش به من منتقل نشود!!! تابشی از چشمان چون آهن گداخته که پیوسته ورق هایم را می نگرند و بدتر از آن افرادی هستند که بابت آن پول می گیرند. اما باز جای شکر دارد افرادی از این جماعت ما را می فهمند و حداقل برای پول سخن نمی گویند و تعقیب نمی کنند. جالب است... همگی در قطاری هستیم بزرگ شلوغ، تنها می رویم... البته قطار که تازگی ها سریع السیر و راحت تر شده است! فکر کنم کشتی بهتر باشد. آری همگی دست جمعی در حال پارو زدنیم. گاهی از خط پایان رویاهامان می گذریم. حیف آن عمر. این هیچ! حیف از آن راهی که دوباره باید آن را بازگشت.


نمی دانم آیا این حق الناس ... حق الزندگی ... حق النفس ... حق الصدر نیست؟

وقتی نفس هایم آغشته به بوی اشتعال زای (f (x هایند... بیچاره از دل(f (x  ها !

یکی نیست از آنها بپرسد آیا شما واقعا مایلید این گونه با شما رفتار کنیم؟! باور دارم عده ی کثیری از آنها رودل کرده اند. این روز ها مردم قوطی عطاری هایشان را باز می کنند و هرچه دارند به خورد یکدیگر می دهند! شاید هم تقصیر عاملان نیست... تقصیر مردم است. مگر چیست این غول بی شاخ و دم؟! آیا بهتر نیست در این جاده دوربرگردان گذاشت؟! حداقل کاش پلیس راهنمایی و رانندگی می گماشتند تا به تصادفات رسیدگی کند... خودش منبع درآمد است ها !!! مطمئنید نمی خواهید پولی به جیب بزنید؟!

فکر نمی کردم این قدر دلم پر باشد! اما چه کتیم، باز هم شکر، امیدی هست و نفسی در دمای تعادل.  "سیل خروشان کرامت نفس ها به بادی از خرمن جدا می شوند"  و کشاورز پیر به درد بخور ها را برای خود می چیند. حق دارد کاه از گندم جداست... اگر کاه نیاز داشتیم وارد می کنیم! البته شاید بهتر باشد همان گندمانی که به جایی رسیدند از سنگ آسیاب خدمت ، تلاش کنند تا وابسته نباشیم که کاه وارد کنیم. خودمان می سازیم! جالب این است... این همه انتظار گندمان میان خرمن ها سرانجامش... گندم ها نیز به خوبی آسیاب نمی شوند تا اینکه به خورد بیچاره ای داده شوند و او نیز از دلدرد بمیرد.

به همین راحتی غیر ممکن ها ممکن می شوند و اجتماع نقیضین حلال!

خوب است بوق و کرنای اعتیاد ، شراب خواری ، رشوه و هزار کوفت و زهر مار دیگر بازارش داغ است و سیلابش همچنان خروشان. این روزها ایدزی ها هم به آنان اضافه می شوند. چه برسد به این حق خوری علنی که هنوز تبلیغ صراط مستقیم آن در بورس نیست. خدا به داد آن روزی برسد که پایش به بورس تهران برسد...!

کشاورز پیر عشق... تو چه ساده ای که همچنان عاشقانه بیل می زنی...

می شود... می توانیم...

                                                                                نوشته شده به قلم سینا محمدزاده