شعر گل خشکیده از فریدون مشیری
بر نگه سرد من به گرمی خورشید می نگرد هر زمان دوچشم سیاهت...
تشنه ی این چشمه ام چه سود خدا را
شبنم جان مرا نه تاب نگاهت
جز گل خشکیده ای و برق نگاهی
از تو در این گوشه یادگار ندارم
زان شب غمگین که از کنار تو رفتم
یک نفس از دست غم قرار ندارم
ای گل زیبا بهای هستی من بود
گر گل خشکیده ای زکوی تو بردم
گوشه ای تنها چه اشک ها که فشاندم
وان گل خشکیده را به سینه فشردم
آن گل خشکیده شرح حال دلم بود
از دل پر درد خویش با تو چه گویم
جز زتو از سوز عشق با که بنالم
جز به تو درمان درد از که بجویم
من دگر آن نیستم به خویش مخوانم
من گل خشکیده ام به هیچ نیرزم
عشق فریبم دهد که مهر ببندم
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم
پای امید دلم اگرچه شکسته است
دست تمنای جان همیشه دراز است
تا نفسی می کشم ز سینه ی پر درد
چشم خدابین من به روی تو باز است
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت ۵:۵۸ ب.ظ توسط امیر احمدی پور
|