تو از این دشت خشک تشنه، روزی کوچ خواهی کرد و

اشک من تو را بدرود خواهد گفت

نگاهت تلخ و افسردست ...  دلت را خار خار ناامیدی سخت آزردست

غم این نابسامانی همه توش و توانت را زتن برده ست

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی

تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کَن در افتادی

تو را کوچیدن از این خاک،دل بر کندن از جان است

تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است

تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران

تو را این خشکسالی های پی در پی

تو را از نیمه ره برگشتن یاران

تو را تزویر غمخواران زپا افکند

تو را هنگامه ی شوم شغالان

بانگ بی تعطیل زاغان، در ستوه آورد

تو با پیشانی پاک نجیب خویش

که از آن سوی گندمزار طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشیدست

تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت

تو با آن چهره ی افروخته از آتش غیرت

که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است

تو با چشمان غمباری که روزی چشمه ی جوشان شادی بود و

اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست...خواهی رفت

و اشک من تو را بدرود خواهد گفت

من اینجا ریشه در خاکم

من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم

من اینجا تا نفس باقیست می مانم

من از اینجا چه می خواهم نمی دانم

امید روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی گل بر می افشانم

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید سرود فتح می خوانم

ومی دانم ! تو روزی باز خواهی گشت..